سلام نماز را که داد، گفت:«قبول باشه ». احمد دلش میخواست بیشتر با هم حرف بزنند .
ناهار را که خوردند، حسن، ظرف ها را شست . بعد از چایی ، کلی حرف زدند و خندیدند.
گفت:«حسن! بیا به مسئول اعزام بگیم ما میخوایم با هم باشیم، میایی؟»
باشه این طوری بیشتر با همیم.
آقا جون! مگه چی میشه ؟ ما میخواهیم با هم باشیم.
باکی ...؟
اون پسره که اونجا نشسته . لاغره. ریش نداره . مسئول اعزام نگاه کرد و گفت:«نمیشه»
چرا...؟
پسر جون ! اونی که تو میگی فرمانده هست . حسن باقریه . من که نمیتوانم اونو جایی بفرستم . اونه که ما رو این ور و اون ور می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوبه...
سلام دوستان....
از این که به وبلاگ بنده حقیر سر زدید بسیار ممنونم.
در این وبلاگ نگاهی مختصر بر زندگی شهدا می اندازیم.
فقط و فقط میتوان گفت:(( شهدا شرمنده ایم.....))